کمک کن رفیق


«...به نشان آغاز حرکت ،قایق پس وپیش رفت . در فرصت نهایی گروهی کودک درون قایق پریدند ،کیفهای کهنه در دست ،شلوار ورزشیهای رنگباخته چسبیده به پاهای لاغر . مردی جوان آنها را همراهی می کرد ،عینک دور سیمی به چشم و روزنامه یی خیس زیر بازو داشت ،خطوط چهره سخت و بی تغییر ،بر دیرک آهنی تکیه داد و روزنامه را باز کرد ،در هوای گرگ و میش غرق خواندن شد . قطره های ریز باران بر کاغذ فرو می چکید ،می شکفت و گسترده می شد .

کودکان دور حوضچه ها می دویدند و تا مرز سقوط در مخازن و دریای پر تلاطم جلو می رفتند ،هماهنگ با جست و خیزهای پر خطر ،نسترن گردن می کشید و دست بر دهان می فشرد . سر انجام جوان عینکی سر از روزنامه برداشت ،آنها را با فریادی آرام کرد ،بر صحن قایق نشستند ،مشتی تخمه از جیبها بیرون آوردند ،می شکستند و رو به دریا تف می کردند ... .»

* قسمتی از داستان «جزیره » از کتاب «چهار راه »/ غزاله علیزاده /چاپ اول / زمستان 73/ نشر زمستان 

** شاید بتوانم . شاید روزی بیاید . شاید این شانس را داشته باشم که داستانی به خوبی کارهای تو بنویسم رفیق. کمکم کن .

*** فیش برداری های رمان دارد تمام می شود .طرح فصل اول را هم زده ام . اما خسته ام . خیلی خسته . باید بروم اهواز . کمی بنشینم کنار کارون . پیاده روی کنم کنار ساحل این شط تمام نشدنی . غذا بخورم و سیگاری بکشم . فقط یک نخ . بعد با عیسی تا صبح قدم بزنیم و حرف بزنیم در کوچه های قدیمی و پر خاطره . کمی از فصل اول برایش بگویم و او گیرهای الکی بدهد و من داد بزنم و بعد بگویم فقط یکی ،فقط یکی از نظراتت را قبول دارم و بعد دوباره و بعد ... . او هیچ وقت ناراحت نمی شود . هیچ وقت ناراحت نشده است . کفش هایم را ببرم و ده کیلومتری بدوم در آن مسیر همیشگی و بعد شاید ،شاید بشود فصل اول را باز نویسی کرد . آماده است . خط به خط . توی مشتم است . روی لب هایم ماسیده . روی نوک خودکارم لمیده. تحریر اول فصل اول را تایپ کرده ام . اما شاید به خودکار و غلط گیرم باز گردم . نمی دانم . اما باید همه چیز تمیز باشد . سفید باشد . چقدر غلط گیر خریدم برای کتاب قبلی ! شاید از اهواز که برگشتم سرم را بتراشم . باید مثل یک سرباز شوم . لاغر ،تمیز، منظم . شاید بشود ... شاید این شانس را داشته باشم . شاید روزی بیاید که بتوانم ... . 

داریوش شایگان


- مساله ای که امروز مطرح است آنست که مذهب روز به روز بیشتر به گونه تنها وسیله اثبات هویت فرهنگی تمدن های سنتی- که به نظر می رسد در برابر روند مدرنیته در معرض نابود ی اند- تبدیل می شود ؟

این به دلایل متعدد صحیح است . نخست آنکه همه ایدئولوژی های بزرگ غربی ورشکسته اند . مارکسیسم تا همین چندی پیش نوعی نوشدارو بود و حال می دانیم که چه بر سرش آمده است .به علاوه مسائل ناگشودنی که تمدن های مذهبی سنتی بدانها گرفتارند از چنان وسعت و دامنه ای برخوردارند که این تمدنها نه می توانند گستره ی واقعی نتایج آنها را بسنجند و نه قادرند تاخیر تاریخی خودشان را جبران کنند . به عبارت دیگر چنین پرشی از نظر روانشناختی برایشان غیر ممکن است . پس می کوشند که میان بر بزنند .در گذشته این میان بر مارکسیسم بود که به نحوی معجزه آمیز نادیده گرفتن چنین تاخیری را مجاز می ساخت و امروز پندار مذهب است که نقش و نسخه معجزه شده است .

- اما آیا این موضوع استراتژی سیاسی و اقتصادی مذهب در برابر جهان مدرن، هم چنین نشانه ی رابطه تازه ای میان انسان و امر قدسی نیست ؟

خیر . امر قدسی حتی بیرون از دایره ی مذهب نیز وجود دارد . می دانید امر قدسی الزاما امری اخلاقی نیست . به یاد دارم که زمانی در مشهد با پل ریکور که برایش احترامی فوق العاده قائلم گفت و گویی داشتیم ،از مذهب می گفتیم .ریکور به عنوان فیلسوفی پروتستان دیدی اخلاقی به مذهب داشت . به گمان من مذهب ضرورتا اخلاقی نیست . زیرا از نظر مذهب انسان می تواند هم مومن واقعی باشد و هم گناهکار . انسان می تواند با امر الهی ،فارغ از همه رده های کلامی اخلاقی رابطه ای محرم برقرار کند . به یاد دارم به ریکور پیشنهاد کردم که به زیارت حرم امام رضا برود . زیرا آنجا محیط مطلوبی برای تجربه هیبت (tremendum) یا درد تقدس در مستقیم ترین شکل بیانش بود .  فردا ی آنروز که دوباره ریکور را دیدم . به من گفت که از این جنبه مذهب بکلی غافل بوده است ،حتی غیبت الوهیت می تواند شکل منفی ای از قدسیت باشد . گمان می کنم که حتی اگر عمر همه مذاهب جهان به سر رسد ،این تجربه هرگز از روی زمین محو نخواهد شد ،این تجربه ای است که در اعماق جان انسان ریشه دوانده است . همه مساله جهان فرو پاشیده ما آنست که بتوان فضاهای نامتجانس قدسی و دنیوی را تنظیم کرد و از برخورد خصم آمیزشان جلوگیری نمود به نحوی که هریک مکان خاص خود را بیابد ... .


*   زیر آسمانهای جهان / گفت و گوی داریوش شایگان با رامین جهانبگلو /نشر فرزان روز


** زمستان 85 بود که به لطف آقای امیر حسن چهلتن برای اولین بار دیدمش . گفتم می دانید شما مرا نجات دادید ،با کتابهایتان . گفت جدی نمی گویی ، اما خوشحالم... .در سخت ترین روزهای سر گردانی و ناچاری بیست سالگی وقتی حیران و خسته بودم و در حال فروپاشی ذهنی با کتابهایش چنان یاری ام کرد که تا پایان عمر مدیونش خواهم ماند . او یک انسان بزرگ است رفیق .

***احمد غلامی آزاد شد . خدا را شکر برای پایان دادن به انتظار کودکانش و همسر فرهیخته اش .