امروز بلاخره باران بارید . قشنگ ،نرم ،سرد . باران بود ،بارانی پاییزی. اولین پاییزی است که اهواز

نیستم. اما پاییز زیباست لاکردار ،هر جا که باشی . من عاشق هوای ابریم ،عاشق باران ،باد و سوز

سرمای پاییز. اهواز که بودم تا شروع می کرد به باریدن اول کمی توی ایوان خانه می ایستادم محو

آسمان . بعد آن اور کت سبز نظامی را تنم می کردم و می زدم به خیابان . مست و لایعقل از بوی برگ

های خیس و تنه ی تر شده ی درختان عرعر و کُنار و اکالیپتوس و خاک باران خورده، کوچه های کمپلو

شمالی را متر می کردم و می رفتم سمت بنگله های راه آهن . دوست داشتم وقتی باران می بارد روی آن

پل آهنی بایستم  و قطارهای خاموش را نگاه کنم وقمری هاو پرستوهایی را تماشا کنم که سرخوشانه 

می پریدند ولای آجرهای آن خانه های شرکتی با معماری پهلوی لانه داشتند . عجیب حال خوشی داشتم.

یکجور احساس خالی بودن از همه چیز ، همه کس . بعد اس ام اسی می فرستادم برای علی حقیقی دوست

قدیمی و نازنینم که آنموقع مهندس عمران بود و حالا دکترعمران و مثل من سخت دلبسته باران و می گفتم

:«علی جون بلاخره بارید .» وعلی می گفت : « آره مهدی . این هفته پشت سد دز بودم . خالی بود . خدا را

شکر . » گاهی او پیش دستی می کرد . می دانست وقتی باران می بارد به یادش هستم . حالا دلم تنگ

شده برای اهواز ،برای دوستان همدل ،برای مکان هایی که عاشقانه دوستشان دارم برای بن بست های باغ

معین و گذر آن بازار قدیمی و برای کارون که وقتی باران می بارد وحشی می شود و شاد و برای اهواز

باران زده . از اینکه می توانم چیزهایی را دوست داشته باشم احساس خوبی دارم . ببار باران . ببار رفیق.