چند شب پیش خواب دیدم که راه می روم و با آدمهای نزدیکم حرف می زنم.اما هر چه می کنم تنها تا یک اندازه ای می توانم به انها نزدیک شوم. اینقدر تنهایی را عمیقن احساس می کردم که هیچگاه در بیداری برایم اتفاق نیافتاده بود . تنهایی و ناتوانی از عبور از آن خفگی . جالب بود به هر حال.

و البته جدیدن دربیداری حس دوست داشتنم بسیار گسترده شده جوری که هر آدمی را می توانم برای یک لحظه های کوچکی از رفتارشان یا چهره شان بی نهایت دوست داشته باشم و دلتنگشان شوم . خیلی رقیق و با فاصله ای شکننده از آدمها ایستاده ام.