هنوز در سفرم

تهران،14 شهریور 1341

دوست عزیز،نامه های پی در پی رسید به نشانی خانه ای که اینک از ما تهی است ،پدرم مُردو ما جابجا شدیم . مرگ پدر مرا از من نگرفت . آسان خود را در آرامش خویش باز یافتم . زندگی ما تکه ای است از هماهنگی بزرگ ،باید به دگرگونگی های این تکه تن بسپاریم . پدرم در بستر خود می میرد و زنبوری در حوض خانه . وقتی به همدردی بزرگ دست یافتیم ،بستگی های نزدیک جای خود را به پیوند های همه جاگیر می دهد . آن روزها که همه ی خویشاوندان در خانه ما بودند و چشم ها تر بود ،من در « ناظم آباد » تنها در دره ها می گشتم ،خود را با همه چیز هماهنگ می دیدم . گاه می شد که می خواستم همه ی گیاهان را ببویم ،در درخت ها فرو روم ،سنگ ها را در خود بغلطانم .

درون من خندان و زیبا بود . اندوه تماشا ،که پیش ترها از آن حرف می زدم ،کنار رفته بود و جای آن چیزی نشسته بود که از آن می توان به تراوش بی واسطه ی نگاه تعبیر کرد . در تاریک روشن صبح ،از کوهها بالامی رفتم . در مهتاب ،به سردی شاخ و برگها دست می زدم . شب هنگام ،صدای رودخانه از روزنه های خوابم می گذشت . گاه گرته هایی بر می داشتم .در طرحهای من سنگ و گیاه فراوان است . من سنگها را دوست دارم . انگار در پناه سنگ ،می توان در کمین ابدیت نشست . آنجا با در ختهای تبریزی سخت یکی شدم .....

 

*«هنوز در سفرم » نوشته سهراب سپهری به کوشش پریدخت سپهری – فرزان روز -1382 چاپ سوم.

**«تماشا کردن » فکر می کنم دوست داشتنی ترین کار جهان است . مقداریش آموختنی ست .

***  بعد از پنج ماه آوارگی باز گشته ام به خانه پدری . به اتاقم . کنار کتابهایم ...  . چقدر پدر و مادرم را

دوست دارم ،این زوج پیر را .

 

 

برو ولگردی کن رفیق

*«لاله نور چراغ قوه را انداخت توی درختچه ها .باور کردنی نبود!

انبوهی از پرندگان سیاه رنگ لای شاخ و برگ درختچه ها خوابیده

بودند .تنگ هم نشسته بودند و سرهاشان را برده بودند زیر بالها .

آنقدر زیاد بودند که خود درختچه ها دیده نمی شدند . به پیرمرد

اشاره کرد قایق را نگه دارد . زل زد توی چشمهام . دستم را گرفت .

فهمیدم چه می خواهد . با دهان باز و بی صدا شروع کرد به

شمردن :«یک ،دو،سه »و بعد با همه ی وجودمان شروع کردیم به

فریاد کشیدن . از ته گلو و با همه ی توانمان نعره می زدیم و دست

دیگر را گذاشته بودیم روی گوش مان.فوج پرندگان سیاه بود

که می رفت سوی آسمان .وحشت زده و هول به هم می خوردند و

بعضی هاشان می افتادند توی آب. صدای بال بال زدن هاشان

 گوش هایم را پر می کرد .چند لحظه بعد  همه شان توی

آسمان بودند. باد شدیدی می وزید . »

                                                         

                                                    - از داستان برو ولگردی کن رفیق -

*بیست روز پیش درست بعد از چهار ماه و اندی مجوز کتاب دومم با شش

 مورد اصلاحیه آمد.سعی کردم داستانها زخمی نشوند .اصلاح کردم و

فرستادم .حالا یک هفته ای است پاسخش آمده ،مجوز را داد ه اند و من به

يكسال و نيمي فكر مي كنم كه براي اين كار وقت گذاشتم .

** دوباره مي خواهم چند كار انتحاري كنم . چيزي براي از دست دادن

ندارم .آدم بايد شبيه خلوت خودش باشد .

***اميدوارم كتاب خوبي شده باشد . اميدوارم هوشمندانه بخواني اش

رفيق.

**** همه با هم خواستار آزادی اردوان تراکمه شویم.

**** محمد ایوبی هم رفت اما ماند .