سامورایی
... به کلبه که بر می گردم ،خودم را با حوله ای خشک می کنم . روی تخت می نشینم ،به تنم نگاه می کنم و به این فکر می کنم که وقتی اوشیما به سن من اینجا بود چه حالی داشت . اما نمی توانم مجسم کنم . او خیلی بی اعتناست و خیلی سرد .
گفته بود :«من با همه فرق دارم .»نمی دانم منظورش چه بود ،اما مطمئنم که همین جوری یک چیزی نمی پراند .این حرف را نزده بود که خود را اسرار آمیز یا خجالتی جلوه دهد .
دلم می خواهد با خودم ور بروم . اما فکر بهتری به سراغم می آید . باران که آن قدر مشت و مالم داده بود یک جور عجیبی تطهیرم کرده بود و حالا دلم می خواهد این احساس را مدتی کش بدهم . یک شورت ورزشی می پوشم ،چند نفس عمیق می کشم و شروع می کنم به نرمش . صد تا نرمش کمر و بعد صد تا بشین و پاشو . هر زمان روی یک رشته از عضلات متمرکز می شوم . نرمش روزانه را که انجام می دهم ،ذهنم شفاف می شود . باران بند آمد ،خورشید از لای ابرپاره ها می درخشد و پرندگان جیر و ویر از سر گرفته اند .
اما خودت می دانی که این آرامش دوام ندارد . مثل جانوری خستگی ناپذیر است که هر جا بروی دنبالت می آید .تا اعماق جنگل هم پشت سرت می آید .خشن ،بی امان ،بی رحم ،خستگی ناپذیر است و هرگز رهایت نمی کند . حالا می توانی به خودت مسلط شوی و با خودت ور نروی ،ولی یک جا گیرت می اندازد ،مثل خواب .خوابهای خلاف عرف می بینی و دست خودت نیست .این چیزی نیست که اختیارش دست تو باشد . دستت به این قدرت قاهر نمی رسد . تنها کاری که می توانی بکنی ،قبول آن است .
از تخیل می ترسی . حتی بیشتر از آن رویا ها . از مسئولیتی که با رویا شروع می شود می ترسی . اما ناچاری و رویا هم جزو خواب است .بیدار که شدی ،می توانی تخیل را سرکوب کنی . اما رویا را که نمی شود سر کوب کرد ...
*قسمتی از رمان «کافکا در کرانه »/هاروکی موراکامی /برگردان مهدی غبرایی/نیلوفر
** چند وقتی بود اینقدر از خواندن یک رمان لذت نبرده بودم . با گارد سمت کتاب رفتم اما استاد گارد مرا شکست و اجازه داد مثل قدیم ها در خواندن غرق شوم و لذت ببرم از متن .به شدت آشنا و دوست داشتنی است برایم . حتی وقتی پشت رمان سوررئالش پنهان شده است . دو روزه خواندمش و بی اغراق لحظه ای خسته نشدم . چقدر می شود از این مرد زندگی را آموخت .موراکامی ،شصت ساله ،ساده ،آرام و سر به کار خویش ،همچنان در حال کشف جهان است و هم زمان غرق در جهان .
*** مجموعه داستان «ماه سربی » خانوم ماهزاده امیری را هم خواندم . سال 86در آمده در نشر گل آذین . داستانها را خیلی دوست داشتم . جنوب خاص خودش را تصویر کرده است . داستانها به وضوح پر از خون و زندگی اند . دست مریزاد .
**** اما این روزها به شدت حس رفتن دارم . به یک جای دور . خیلی دور . ... .