برای گرما

بانوی من

بورژوا بازی را کنار بگذار

و تخت لویی شانزدهم را

و عطرهای فرانسوی را

و پالتوی پوست تمساح را

ول کن و با من بیا

به جزیره ی باران و آناناس

تپه های سوزان

آن جا که آب هاش مثل تن تو

گرم و مه آلودند

و میوه های انبه اش

یاد آور انحنای سینه های توست

 

بر سینه ام فرود بیا

از خراشی بر پوستم یا زخمی بر گوشه ی لبم

خوشحال می شوم

و پیش مردم قبیله به آن

افتخار می کنم ...

 

اما من مردی صحرا نشینم

با عطش قرون در لبها

و میلیون ها خورشید در زیر عبایم

دلخور نشو اگر

با آداب غذا خوردنت مخالفم

و پیش بند سفیدم را دور می اندازم

و تو را از لباس اشرافیت

بیرون می کشم

و یادت می دهم

با یک دست غذا بخوری

و با یک دست عاشق شوی

چونان کره اسبی سفید

که می دود و شیهه می کشد

بر شنزار سینه ام  

*صد نامه ی عاشقانه /نزار قبانی /ترجمه ی رضا عامری / نشر چشمه /چاپ اول بهار۸۸ 

** «گرما » از آن چیزهایی بود که در این چند سال اخیر واقعن متنفرم کرده

بود . من تمام عمرم را در آفتاب زیسته ام . آنقدر آزارم داده بود که فرار کردم

از آن. اما عجیب است هنوز یکسال بیشتر نشده از دوریمان ،گاهی دلم  پر

می کشد برای گرما،برای آفتاب، برای بیابان وصحرا . «شدت » تاثیر خودش

را می گذارد . مدام می خواهم سر ماشینم را بپیچانم و برانم به سمت

جنوب . «فاصله » باعث می شود چیزهایی را  که بر ما تاثیر ماندگاری

داشته اند بهتر ببینیم . و آن چیز امکان دارد اتوبان کوچکی باشد در   

 حاشیه ی شهر .

*** فراخوان اولین دوره جایزه ادبی «چراغ مطالعه» http://www.relamp.ir/

روزهای آخر خرداد

می خواستم در این روزها یادداشت مفصلی بنویسم درباره ی مجموعه داستان

درخشان« برادران جمال زاده »دکتر احمد اخوت و بخصوص داستان سوررئالیستی و

فوق العاده ی «کفش سیندرلا». می خواستم از دانش و دانایی این مرد بنویسم که

در پشت این داستانها پنهان است . اما خرداد است . خرداد .

می خواستم درباره مجموعه داستان کم نظیر «نماز خانه ی کوچک من » هوشنگ

گلشیری بنویسم . درباره ی شرایط جانکاهی بنویسم که گلشیری را از میان ما برد .

درباره ی اینکه آیا می توانیم مثل او چاپ نشدن پی در پی کتابهایمان را ببینیم اما

طاقت بیاوریم و عاشقانه بنویسیم . باور نکردنی است که گلشیری می میرد و چاپ

شدن «کریستین و کید »، «جن نامه »،«بره ی گمشده راعی » و بسیاری دیگر از

نوشته های ارزشمندش را که سالهای متمادی روحش را پای آن کارها فرسوده

،نمی بیند . باور نکردنی است . خیلی باید عاشق باشی که بتوانی ... .به نظر شما

هدایت ،ساعدی ،صادقی ،علیزاده ،گلشیری ،محمود ،حتی آل احمد و فصیح چقدر

خوشحال و کامیاب و چقدر طبیعی از این دنیا رفته اند ؟دل آدمی به درد می آید . آیا

این زیستی است شایسته ی نویسنده ای خلاق . چرا باید برای پرداختن عاشقانه به

 «نوشتن » آنقدر دچار رنجهای مضاعف می شدند . به کدامین گناه نابخشودنی ؟ 

 می خواستم درباره این چیزها بنویسم .اما خرداد است . خرداد .

آیا می توانیم دستهایمان را در هم حلقه کنیم و نگذاریم که تنهایی و وحشت از پا

بیاندازدمان .آیا می توانیم آن «نفرت »- که غزاله علیزاده معتقد است خمیر مایه ی

روح ایرانی است – را از وجودمان پاک کنیم ؟آیا می توانیم همدیگر را دوست داشته

 باشیم ؟ آیا می توانیم همدیگر را دوست داشته باشیم بی آنکه در وجود یکدیگر حل

 شویم ؟باید بتوانیم . چون خرداد است . خرداد .

سال سختی بر ما گذشته است رفیق . بار بر دوش کسانی بسیار بیشتر بوده و بر

 روی کسانی کمتر . اما مهم دانستن این مسئله و با هم بودن است . ما تصمیم

گرفته ایم که جور دیگری زندگی کنیم . ما تصمیم گرفته ایم که زندگی کنیم . ما  

می خواهیم و این یعنی حتمن می توانیم .خرداد ماهی است که ما دست هایمان را

به هم داده ایم تا هر نوع دیکتاتوری را برای همیشه از میان برداریم .