«...به من بگوييد ،دياري هست كه دنبالتان نيايم؟خلوتي هست كه در آن پنهان نمانم تا نزديك شما باشم بي آنكه باري سنگين در زندگيتان بشوم ؟اما نه ،شما نمي خواهيد.هر پيشنهادي را كه ترسان و لرزان به شما مي كنم با بي حوصلگي رد مي كنيد . تنها عايدم سكوت شماست . اين همه سنگدلي با طبيعت شما نمي خواند . شما مهربان هستيد،اعمالتان بزرگوارانه و صادقانه است .اما با چه كارتان   مي شود اثر حرف هايتان را زدود ؟حرف هاي گزنده ي شما پيرامونم انعكاس دارند .شب ها آنها را      مي شنوم ،دنبالم مي كنند ،عذابم مي دهند ،كارهايي را كه برايم مي كنيد پلاسيده مي كنند .آيا بايد بميرم آدلف ؟خيلي خوب ،راضيتان مي كنم ،اين موجود بيچاره اي را كه حمايت مي كرديد و اكنون با ضربات محكم    مي كوبيد ،خواهد مرد .اين النور بخت برگشته اي كه مزاحم شماست و تحملش برايتان سخت است ،كه چون مانعي بر سر راهتان به او مي نگريدو جايي پيدا نمي كنيد تا از دستش خلاص شويد خواهد مرد .شما تنها در ميان جماعتي گام بر خواهيد داشت كه براي ملحق شدن به آنها شتاب داريد! اين جماعتي را كه امروز به خاطر بي تفاوتي شان از آنها ممنونيد ،خواهيد شناخت وشايد روزي دلزده از قلب هاي خشك آنها ،دلتان براي قلبي تنگ شود كه به خاطر شما مي تپيد،كه براي دفاع از شما حاضر بود با هزار خطر بجنگد و شما حتي حاضر نبوديد با نگاهي به آن پاداش دهيد.»

*«آدلف»-بنژامن کنستان -نشر ثالث-برگردان مینو مشیری -چاپ اول ۱۳۸۸

** این روزها بیشتر از هر زمانی درچند ماه گذشته می خوانم . مدام در سفر و کار . از تهران به اصفهان . از آنجا به دزفول و از آنجا هم یحتمل به خرمشهر و آبادان .آرام و سر به کار و دل با یار .از کارهای تازه در آمده هم کتابهای  «امیر حسین یزدان بد »،«سپینود ناجیان »،«هادی نودهی »را خوانده ام . چند کار دیگر هم بوده که به یادم نمی آید . چند داستان هم از «احمد غلامی » خواندم .حالا ماشین کوچکم گاهی خانه ام است . یکبار هم چند ساعتی تویش خوابیدم و بعد ناهار خوردم . یکسال نشده کیلومترش از هفده هزار  گذشته و این یعنی ما در زمانی کوتاه مسافتهایی طولانی باهم رفته ایم و این بدک نیست رفیق.

*** «آدلف » کتاب فوق العاده ای است . به شرط آنکه جرات و حوصله ی ایستادن در مقابلش را داشته باشی . وقتی آدلف را می خواندم مدام به این فکر می کردم ما چقدر توانسته ایم خودمان را بنویسیم .زندگی هامان را شفاف و عریان بنویسیم ؟ شاید زمانی این محقق شود که بتوانیم شفاف و شجاعانه زندگی کنیم . «زندگی کردن » این راز تپنده ی «قلمی پر خون » است . قلمی که خون تراوش می کند داستانهایی زنده می آفریند . 

**** «جواد ماه زاده» را هیچ وقت ندیده ام اما آرزویم آزادی هر چه سریعتر اوست . چنین باد.