آتش بزن /شادم کن
«نینا هنر را همچون شاهراه درخشانی به سوی جلال و شکوه می دانست ،هنر را رویا یی زیبا می دید . و آن گاه قدم به زندگی می گذارد و زندگی چه موانعی بر سر راهش و چه بار سنگینی بر شانه های ضعیفش می نهد ! مردی که او را تا سر حد پرستش دوست می دارد ،ترکش می کند . فرزندش می میرد . به زودی در می یابد که از هیچ کس انتظار کمکی نیست . استعداد پرورش نیافته ی هنریش بی پناه مانده است . نخستین قدم هایی که در عالم هنر برداشته چه بسا سر تا سر زندگیش را تباه کند . محبوبش به تئاتر ایمانی ندارد و همواره آرزوها و رویاهایش را به تمسخر می گیرد . کم کم خود او هم ایمانش را از کف می دهد ،مایوس می شود .نینا در اخرین ملاقاتش با ترپلف می گوید :«...و بعد ،درد عشق و حسادت ،تشویش دائمی بچه ام ... حافظه ام را از دست داده بودم ،ناچیز و پست شده بودم . بازیم مبتذل شده بود . نمی دانستم با دست هایم چه کنم .چگونه بر روی صحنه بایستم . به صدایم تسلطی نداشتم . نمی دانی چقدر وحشتناک است که انسان حس کند بسیار بد بازی می کند .»
دختری که زندگیش را با رویا می گذراند ،اینک مجبور می شود با تجار مست محشور باشد و تمام ابتذال عامیانه و پست دنیای هنر پیشگان شهرستانی آن روز را تحمل کند . و علی رغم حساسیت زنانه و روح ظریفش،آن زمانی که رویاهایش را در زندگی واقعی در هم می نوردد،می تواند تلاش کند و خود را نجات دهد . و در ازاء چه رنج ها این حقیقت را بیاموزد که « برای ما هنر پیشگان و نویسندگان مساله اساسی شهرت نیست ،شکوه و جلال و آنچه من در آرزویش بودم نیست ،مساله اساسی قدرت تحمل است ،این است که بدانیم چگونه صلیب خود را بر دوش بکشیم و ایمانمان را از دست ندهیم . من ایمان دارم و کمتر رنج می کشم و زمانی که به حرفه ام می اندیشم دیگر از زندگی ترسی ندارم .»
و این کلماتی غرورآمیز است . کلماتی است که به قیمت جوانی آموخته شده است ،به قیمت یک عمر تجربه ی تلخ ،به قیمت رنج هایی که تنها هنرمندی با آن آشنا است که مجبور شده آن چه را که از آن نفرت داشته است انجام دهد ،مجبور شده خودش را ،چهره اش را که بر روی صحنه از خجالت رنگ می بازد ،فقر هنریش را از نداشتن سبک ادبی ،تحمل کند .»
*از مقدمه ی کتاب «مر غ دریایی» نوشته ی «آنتوان چخوف»/ به قلم « ولادمیر یرمیلوف» / برگردان استاد کامران فانی/ نشر قطره
** باز هم با تاخیر آمده ام . نوشته ام و می روم تا به کی ؟ زندگی ام شلوغ تر و سخت تر شده است . مدام خوابم می آید و باید به چیزهای متفاوتی فکر کنم و کارهای متفاوت تری انجام دهم . این عین زندگی است . زندگی من . در این مدت چیزهای زیادی خوانده ام ، دیده ام حتی شنیده ام اما هیچکدام به اندازه خواندن چخوف سر حالم نیاورده . یکجور کشف دوباره . مرغ دریایی را فکر کنم در این دو ماه چهار بار خوانده ام با مقدمه بی نظیر یرمیلوف . مجال همیشه کوتاه است . همیشه برای من کوتاه است . هنوز این مشکل را تمام نکرده ام بعدی می آید و هنوز این کار را به سرانجامی نرسانده ام بعدی سرک می کشد . این حس ناتمامی را این روزها بیشتر از هر روزی حس می کنم . آدمها ی دور و برم بیشتر شده اند و من اعتیاد غریبی دارم برای شنیدنشان و این از همه چیز فرساینده تر است و البته لذت بخش تر. دانشگاه چیز دندان گیری ندارد . استاد ها بسیار خسته اند و عجول و انگار سالهاست دیگر تعجب نمی کنند . گاهی که یکیشان کمی ذوق می کند وقت درس دادن کمی امیدوار می شوم اما در نهایت باز هم خودت هستی و جاده ی خلوت . فکر می کردم بیشتر از اینها خواهم نوشت اما آن چیزی که می خواستم بنویسم گم کرده ام . روزهای بهتری خواهد آمد . هیچ نشانه ای وجود ندارد . اما من حس شان می کنم.
*** خسته ای /می دانم / می لرزی/ می بینم / زمان توقف نیست رفیق/ برقص /بتاز /آتش بزن/ شادم کن .
پی نوشت : خبر شادی بخش رسید. انتشارات ایتالیایی «پونته33 » قصد دارد «آن گوشه ی دنج سمت چپ » را به ایتالیایی ترجمه کند . قراردادش امروز رسید.احساس غریبی دارم رفیق.یکجور رفتن از اتاقی که دوستش داری ولی می دانی بیرونش دنیای دیگری است .