روزهای آخر اسفند...
روزهای آخر اسفند در حال گذرند. در ختان توت زودتر از هر سال ترکیده اند و برگهای جوان و سبزشان چه دلبر ی ها که نمی کنند . آفتاب پر شور تر می تابد و آسمان، هر روز که بگذرد آبی تر از روزهای قبل است . خانه ی جدید پدری توی مجتمع زیبایی است که پر از چمن کاری و کاج وسرو و توت وبنفشه و شب بو های رنگارنگ و پیچک های گوناگون است که من اسمشان را نمی دانم . از پنجره اتاقم کوه« صفه » پیداست ... امسال اولین سالی است که بهار را در اهواز نیستم . بگذریم ...
سال هشتاد و هشت گذشت . سخت و تند و تلخ . خسته ام کرد خیلی خسته . به زودی از مرز سی سال خواهم گذشت و خیلی که خوشبین باشم نصفش را آمده ام . دیشب پشت میز نشستم تا خیلی کلاسه شده با خودم خلوت کنم و ببینم چه کرده ام در این سال لعنتی . خب پسر! چه کردی :
1- خیلی خواندم و دیدم و گشتم ...
2- کار دومم را نوشتم و طرح رمانم را پروراندم ...
3- از شهرم مهاجرت کردم ....هر چند برای من هنوز تمام نشده مهاجرت ....
4- دوباره کار کردم .کار برای نان... و دوباره استعفا دادم برای کاری دیگر ...
5- پیر تر شدیم با هم ....
...
این جملات مرا راضی نکرد .یکجور حماقت بچه گانه توی جملات بالا آزارم می داد . نه ،من نمی خواستم اینها را بگویم . دیدم چیزی درونم ماسیده که باید تکانش دهم تا بالا بیاید . چیزی که شاید ازسالهای دورتری با من است و حالا دوست دارد خودی نشان دهد . مثل آن مایع غلیظ و خوش رنگی که ته بطری شراب خانگی می ماسد و ته نشین می شود و البته خیلی ها دوستش ندارند چون تلخ و غلیظ و گزنده است . باید طعم تلخش را تحمل می کردم تا رازش را با من در میان بگذارد . باید صبر می کردم . صبر . چند لحظه ای چهره بر افروخت و نهان شد ... فقط توانستم کمی حسش کنم . فقط کمی رفیق... .
برخیز ز خواب تا شرابی بخوریم زان پیش که از زمانه تابی بخوریم
کاین چرخ ستیزه روی ناگه روزی چندان ندهد زمان که آبی بخوریم
*************
وقت سحر است خیز ای طرفه پسر پر باده لعل کن بلورین ساغر
کاین یکدم عاریت در این کنج فنا بسیار بجویی و نیابی دیگر
مهدی ربی