دکتر شاپور بهیان
مفسران انقلابی و مفسران غیرانقلابی همگی در این نکته متفق بودند
که آثار کافکا فاقد نیروی لازم برای کنش انقلابی است.و انقلاب یعنی
تسخیر قدرت سیاسی و زیر رو کردن بنیان اجتماعی اقتصادی جامعه.
اگر معنای انقلاب این است، در این صورت آثار کافکا ربطی به انقلاب
ندارند. اما آثار کافکا انقلابی اند از این لحاظ که آنها ترسیم گر خطوط
گریزند.آنها نشانگر رمزگشایی از قانون، از نهاد واز قراردادند. چنانکه آثار
نیچه چنین است. چنان که آثار بکت چنین است. آثار کافکا آثاری اند در
پیوند با خارج. خارج چیزی است که نتوان رمزگذاری اش کرد. قلمرو
ناشناخته . قلمرو بی معنایی. بی زبانی. قلمرو نیروهای اقلیت. قلمرو
سوژه کوچرو. این قلمرو ها ، این نیروها پیوسته قلمروها و قطعات
سفت و سخت جامعه ، فرهنگ را در می نوردند. قطعات سفت ،
براساس دیدگاهی دوبن انگار شکل گرفته اند.طبقات اجتماعی،
جنسیت ها، زن- مرد، سن ها، بزرگ سال- خردسال، نژادها ، سیاه
–سفید؛ قطعاتی که بیانگر تدابیر قدرت نیز هستند. یعنی مجموعه ای
رمز که قلمرو را مشخص می کند"به قلمرو من نزدیک نشو، اینجا من
دستور می دهم" .آثار کافکا در وهله اول تجسم گر خطوط گریز از این
قطعات اند. گرگور سوسک می شود، نه از طریق تقلید و هم هویت
شدن با سوسک. بلکه با گذر از روی خط گریز و عبور از یک قطعه به
قطعه ای دیگر.این یعنی مولکولی شدن. یعنی آستانه را به تشدید
واداشتن. از مرز گذشتن. دیگر موضوع، ترکیب و سنتز دو واحد نیست.
سنتز یک و دو، بلکه موضوع وارد شدن یک سه است که همیشه از
جایی دیگر می آید. ازخارج و دوبنی بودن دو واحد را بر می آشوبد.
موضوع اضافه کردن یک قطعه جدید به قطعه های قبلی نیست. بلکه
دنبال کردن خطوط دیگر در میان خط تقطیع شده است. از شرق و غرب
حرف می زنند.اما باید از جنوب سخن گفت. هر کسی جنوب خودش را
دارد. خط گریزش را. خط قلمرو گریزی اش را. تروایایی ها و یونانیان در
جنگ اند. آمازونی ها از راه می رسند. ابتدا بر تروایایی ها می تازند.
یونانیان فریاد برمی آورند آنها با ما هستند. اما آمازونی ها بر آنها هم
می تازند.آثار کافکا این جنوب را ، این خط میانه را مجسم می کنند.
قلمرو جنوب قلمرو مردمان اقلیت است. کوچروان . آنها مرزها را پشت
سر می گذارند. به امپراتوری ها می تازند. امپراتوری معنا،
ترانساندانس، امپرتوری رمزها و کدها، امپراتوری پدر، امپراتوری ادیپ.
آنها ادیپ را از خود بیرون می کنند. دفع می کننند. همچون دفع قدرت
فلج کننده و اخته کننده ای که ما را تبدیل به سوژه های سربراه و حرف
شنو کرده است: تو محکومی. تو گناهگاری. تو باید بر میل ات افسار
بزنی. تو باید . این توباید فرمان های منفاد کردن ماست. چه فرمان های
امروزین روانکاوان باشد("چنین و چنان باش ، تا شفا یابی") چه فرمان
های کهن کشیشان. در رو و گریز، از قلمرو گریختن یعنی بی سوژه
شدن. یعنی بی "اگو"شدن. رسیدن به وضعیتی که دیگر نتوانی بگویی
"من".وضعیت اسکیزو. روانکاوی می خواهد اسکیزو را درمان کند. درمان
اسکیزو یعنی اخته کردنش. یعنی از پا انداختنش، واداشتنش به دراز
کشیدن روی کاناپه روانکاو، از پاانداختنش ، منع کردنش از رفتن به
خیابان، از خود را در کوهستان دیدن، از نفس کشیدن هوای آزاد به
جای خفقان گرفتن در اتاق های تاریک و نمور روانکاوان. از سکونت در
جوار خدایانی دیگر، یا اصلا هیچ خدایی. هیچ پدری ، هیچ مادری؛ با
طبیعت بودن، در طبیعت بودن. در پیوند عمیق با هر شکل زندگی.
بازگشت به وضعیت قبل از دوگانگی انسان و طبیعت. یا فراتر رفتن از
آن. انسان طبیعی بودن. روسو پیش تر گفته بود انسان در وضعیت
طبیعی امکان ندارد میان مایه شود. میان مایگی از طبیعت ناشی نمی
شود. از فرهنگ و از جامعه برمی خیزد؛ از تمدن.وضع طبیعیْ فضیلت
است. امکان ندارد وارث کسی باشی و آرزوی مرگش را نکنی. این بی
فضیلتی است.اما اینگونه نیست که از یک طرف انسانی باشد و از
طرف دیگر طبیعتی. درونی باشد و بیرونی. سوژه ای باشد و ابژه ای.
علتی باشد و معلولی. بودی باشد و بازنمودی، ظاهری باشد و عمقی.
همه چیز بر روی یک سطح است. سطح درونمان.آنچه هست فرایندی
است که یکی را درون دیگری تولید می کند. در این حالت درون و بیرون،
خود و غیر خود معنایی ندارد. این انسان طبیعی یا
homo natura است. [Deleuze, 2004:52]جوهر انسانی طبیعت و
جوهر طبیعی انسان درون طبیعت به شکل تولید یا صنعت یکی می
شوند. درست همان طور که در زندگی انسان به عنوان نوع یکی می
شوند. دیگر از منظر سودمندی به صنعت نمی نگریم. بلکه از منظر
یکسانی بنیادی با طبیعت به عنوان محصول انسان می نگریم. انسان
دیگر ارباب خلقت نیست. بلکه بیشتر کسی است که در پیوند نزدیک با
زندگی و همه شکل ها یا همه انواع هستی است. کسی است که
مسئول ستارگان و زندگی حیوانی است و پیوسته یک ماشین – اندام را
به یک ماشین- انرژی وصل می کند.درختی را به بدنش. پستانی را به
دهانش. خورشیدی را در مقعدش. او نگهبان جاودانه ماشین های عالم
است...
*قسمتی از مقدمه کتاب «به سوی ادبیات اقلیت» -نوشته ژیل دلوز و فیلکس گاتاری- به قلم
دوست گرانقدرم دکتر شاپور بهیان که به رفاقت با او افتخار می کنم .انسان شریفی که در سکوت
کار میکند و خوب کار می کند .
** دو سال پیش در کلاس نقد ادبی بحث این کتاب شد .استاد از نوعی الگوی ضد ادیپی گفت . از
انسان کولی وش و رونده . از کسانی که بر مرز ها می زیند . از ولگردها . از ولگردی به مثابه
سبکی برای زیستن . از طغیان نوع جدیدی از هستی شناسی. می بلعیدم و یادداشت بر می
داشتم . فکر می کردم کاش می شد اصل مطلب را خواند با ترجمه ای معتمد...حالا آرزویم برآورده
شده . اما توفیق بیشتر با خواندن مقدمه ی پر و پیمان شاپور بهیان کامل شد . شلاقی نوشته
است و پرقدرت و رها کننده . بهیان تیز می اندیشد و من لذت می برم از نگاهش و انتخاب هایش .
نوشته اش بوی جنوب می دهد . جنوبی وحشی و گرم . جنوبی به معنای همه ی جنوب های
جهان . جایی که آفتاب تیز می تابد ،آسمان وسیع است ،دشت تا افق ادامه دارد ،آبهای آزاد و بی
انتها می درخشند و جاشوهای بی وطن ترانه می خوانند ... اما اینها فقط ظاهر کار است ...
همیشه معنای دیگری در کار است ... .تبریک به دکتر بهیان و آرزوی سلامتی و شادی برای او .
*** متن کامل مقدمه از اینجا قابل دریافت است:http://nashremahi.com/book/525
مهدی ربی