خستگی ،پختگی
* رفته بودم که باز گردم و بنویسم .رفتم و باز نگشتم و البته نوشته ام و نه در اینجا.اما حالا آمده ام که بنویسم و البته در اینجا:
از شروع درس خواندن دوباره ، دوسالی می گذرد .چند روزی است که کارهای اداری پروپوزال تصویب شده را هم تمام کرده ام و حالا از این تحصیل «دفاع » اش باقی مانده که امیدوارم بتوانم «حمله » ی پر گرد و غباری ترتیب دهم و شوری بیافرینم هر چند تا به امروز کار زیادی نکرده ام .راستش را بخواهید خسته ام .آنقدر که دوست دارم در شیب کوهی دراز شوم و تا انتهای بهار بخوابم . تجربه های فشرده ای را در زمانی کوتاه از سر گذرانده ام .گاهی در آن میانه حس کرده ام تحمل این آوار از توانم خارج است.فکر می کردم زمان فروپاشی ام نزدیک است و چیزی به انفجار بزرگ باقی نمانده .چیزی سینه ام را می فشرد و چشمهایم را تر می کرد.اما آه ازتحمل این موجود دو پا .آه از این صبر ... . میل به زیستن ،دوباره مرا به بزرگراه های این کلان شهر کشورم باز می گرداند و زمانی که از «قلعه مرغی » تا «تهران قشنگه» را زیر پا می گذاشتم مدام صدایی را می شنیدم : جان سختی تو.جان سختی رفیق.
چیز های خوب هم بوده البته .ترجمه انگلیسی و ایتالیایی کتاب اولم ،تجربه ی داوری جایزه گلشیری ،زندگی مستقل با همه ی بالا و پایین هایش ،دوستی های خوب و تازه و از همه مهمتر باز شدن افق های تازه ای در زندگی ام که تا به حال نمی شناختم وبه مخیله ام نمی رسید وانگار این دوران طاقت فرسا را باید می گذراندم تا چهره عیان می کرد اما با همه اینها راستش خسته ام رفیق و البته این خستگی از نوع دیگر است.
«خستگی » چهره ای جدید از خودش نشان داده است . حالا خستگی را بسیار نزدیک به «پختگی » حس می کنم.یک لحظه هر دو کلمه را کنار هم بگذارید و خیره شان شوید. حالا بلند بلند بخوانید. اختلافشان تنها در دو حرف «پ» و«س» است و البته اولویتی در چینش ها. اینها حروف جادویی این تفاوتند.پیرها اغلب انسانهای پخته ای به حساب می آیند که سرد و گرم روزگار را چشیده اند و رازهای جهان را می دانند اما این فقط یک روی سکه است . آنها آدمهایی پخته اند نه برای اینکه بسیار می دانند بلکه برای اینکه بسیار خسته اند . خسته از شکست های فراوان و تجربه هایی پرشور و البته بی سرانجام در برابر آن نقطه ی پایانی که روبروی همه ماست. و چه سرانجامی زیباتر از یک خستگی پر و پیمان و بعد از آن خوابی ابدی . من عاشق این پیرهای کند و خسته و خندانم که آرام به تماشای زندگی می نشینندو در برابر هر اتفاق پر هیاهویی تنها خمیازه ای ... بگذریم .
**سال دارد تمام می شود . سی ودوسال شش ماه از زندگی ام گذشته و فکر می کنم باقی اش هم به همین سرعت خواهد گذشت.چیزی که خوشحالم می کند اینستکه آنطوری که می خواسته ام زیسته ام و برای لحظه هایم تصمیم گرفته ام آنگونه که دوست می داشته ام .آه که چقدر گاهی سخت بوده رفیق.در شش ماه گذشته برای داوری گلشیری نزدیک به چهار هزار صفحه داستان خوانده ام ،پنج درس تخصصی با پیپر ها و لکچرهاشان را از سر گذرانده ام ،دو پروپوزال حسابی نوشته ام و مقادیر زیادی نمایش نامه و فیلم خورده ام .کاش مجال و حوصله ای بود که درباره شان می نوشتم .«ورزش » به زندگی ام باز گشته و سعی می کنم روزانه یک لیوان شیر بنوشم.
*** وقتی «رقصنده در تاریکی» را می بینی یا «فیل » را و بعد می روی «پله آخر » را می بینی دوست داری هر چه توی معده ات هست بالا بیاوری همان جا ،توی سینما ی شیک و خلوت و هی به این فکر کنی که چرا بازیگر محبوب وطنی ات نمی فهمد هیچ وقت کارگردان خوبی نبوده و نیست و آیا نخواهد شد؟!
**** کسی را می شناسم که به فکر گلهاست به فکر ماهی هاست.
***** سپاسگزار همه دوستان مهربان و با وفای این صفحه هستم و پیشاپیش سال جدید را تبریک می گویم . شاد و پایدار رفقا.
مهدی ربی