منتظرت می مانم تا سال دیگر.

می دانی رفیق! اینجایی که من هستم زمستانش بهار است و بهارش ،تابستان و تابستانش ،تابستان

 و پاییزش هم تابستان . پس من اگر تمام سال را اینجا بمانم دوفصل را بیشتر نمی بینم ،سه تابستان و

 یک بهار . گاهی یکی از تابستان ها کمی خودش را بزک می کند تا شبیه بهار شود و آن دیگری خودش

 را به بی حالی می زند تا شباهت اندکی به پاییز بگیرد. دیگردستشان برای من رو شده است .و اما از

زمستان خبری نیست و اینجاست که وقتی تو پا به پا می کنی و دلت لک زده برای دیدن بهار و شکوفه

 های زرد آلو و گیلاس ،من می میرم برای دیدن ابرهای تیره و پربارو بارش های منظم و بی انتها و مدام

به یاد گندم ها و ذرت ها و بوته های گوجه فرنگی هستم که تشنه اند. خب ،چه می شود کرد هر کس

آنچه ندارد را می خواهد و من در روزهای آخر اسفنددلم باران می خواهد . بارانهای زمستانی . اما تو هم

 مرا فراموش نکن.شکوفه هایت را برایم نگه دار و گیلاس هاو زرد آلوهایت را برایم بفرست و گوجه سبزها

را یادت نرود . من هم گندمهای سبز را برایت شانه می کنم تابلند و طلایی شوند . خرما ها را مثل

هرسال برایت گرم نگه می دارم تا خوب برسند و گوجه فرنگی های سرخ و خپل را فراموش نمی کنم و

خوب خوب می دانم تنها چیزی که از پس گذر این فصل های کم و بیش یکسان برایمان می ماند دوستی

 من و توست . منتظرت می مانم تا سال دیگر. 

                                                                                            مهدی ربی- اهواز - ۲۹اسفند ۸۷   

 

کافکا بخوانیم

پراگ ،23ژوئیه1920-جمعه

نه،آنقدرها بد نبود و از آن گذشته روان آدمی آیا برای خلاصی از سنگین باری ،راه دیگری جز رها کردن خویش در اندکی شرارت دارد ؟به علاوه حتی امروز هم من هر آنچه را نوشتم درست می دانم .در چند مورد برای تو سوءتفاهم پیش آمده است .از جمله ی این موارد یکی مربوط به عبارت «تنها رنج » زیرا این خود آزاری خود توست که«تنها رنج »است ،نه نامه هایت که هر روز صبح به من نیرو می دهد که آنروز را تحمل کنم و آن قدر به خوبی روزها را تحمل کنم که نتوانم حتی از یک روز چشم پوشی کنم (نیازی به گفتن نیست که البته حتی یکی از نامه های ترا)و من اصلن حسود نیستم ،حرف مرا باور کن.اما این تصور که حسود بودن چیز بی معنی و زایدی است چیزی است که دشوار بتوان قبول کرد ،من همیشه در این مقصود که حسود نباشم موفق بوده ام اما تنها گهگاه نتوانسته ام بی معنی و زاید بودن حسادت را درک کنم .

سرانجام حالاحرفی دارم که به ماکس بزنم . درباره ی نقد مختصر تو از کتاب مفصل او . ضمنن او همیشه جویای حالت می شود ،اینکه چطوری و چه میکنی و آنچه مایه ی نگرانی توست اورا نیز اندوهگین می کند اما من تقریبن چیزی ندارم که به او بگویم .خوشبختانه تنها زبان است که مانع می شود . من نمی توانم درباره ی هر ملینایی که در وین است صحبت کنم و سپس اضافه کنم که «او »چنین و چنان می کند یا فلان و بهمان می گوید . هر چه باشد تو« میلینا» هستی و نه «او».این حرفی است کاملن مهمل .در نتیجه من نمی توانم حرفی بزنم . این خیلی طبیعی است که حتی نمی توانم از این بابت متاسف باشم . آری سخن گفتن با اغیار در مورد تو (که من بی تردید می توانم چنین کنم )حتی لذتی است گزیده و بی بدیل و اگر به خود اجازه دهم که کمی هم حالت کمیک به آن بدهم (که خیلی هم وسوسه کننده است )این لذت حتی عالی تر هم  خواهد شد .....

.....می خواستم درباره ی زنها حرفی بشنوم. «بله ،از آن جمله میلنا پولاک هم آنجا بود که فکر می کنم او را به جا آورید ؟»من تکرار کردم «بله میلنا »و به ته خیابان فردیناند چشم دوختم تاببینم او چه خواهد گفت .آنگاه صحبت با ذکر نامهای دیگرادامه یافت و حمله ی سرفه های کهنه من دوباره شروع شد و گفتگو نیز کور و سر در گم شد . چگونه باید صحبت را به مسیر خودش بر می گرداندم ؟«می توانید به من بگویید سال چندم جنگ من در وین بودم؟»  «1917»......«من در آنموقع او را ندیدم » «آیا آن موقع هنوز ازدواج نکرده بود ؟» «نه»و ختم کلام .

در این موقع من توانستم صحبت اورا به سمتی بکشانم که چند کلمه بیشتر درباره ی تو حرف بزند ،اما دیگر نیروی لازم را نداشتم.....

*نامه هایی به میلنا برگردان سیاوش جمادی نشر شادگان  

 

سفر چیز خوبی است

حدود سه هزار کیلومتری را راندم در این هفته ای که گذشت .نوار جنوبی ایران را بندر به بندر گشتیم

و دیدیم به همرا ه دوستی که میشود با او بود . از بندر ماهشهر تا دیلم و گناوه و بوشهر و از آنطرف تا

کنگان و دیر و پل و خمیر و...همه شهرهای کوچک و بزرگ بینشان .سفر که می روم باید چند وقتی بگذرد

تا بتوانم درباره اش حرفی بزنم . حالا سفر دارد دوباره توی ذهنم رشد می کند و قد می کشد و رنگ و بو

و مزه می گیرد . ایران خیلی بزرگ است و این فقط یک جمله نیست. باید رفت و دید . افتخاری نیست اما

واقعیتی است انکار نشدنی . سرزمینی گرم و خشک که شهرنشینان آن هنوزمردمانی هستندکه با یک

 حلقه یا دو حلقه به روستایی کم آب می رسند . ما فرزندان این دیار گرمیم .

گاهی فکر می کنم کاش کوچکتر بودیم اما یک دست تر . همگون تر . گاهی فکر می کنم این تنو ع و

تکثر در اقلیم و زبان و قومیت چه بلایی می تواند باشد و گاهی به نظر می آید نعمتی است . اما چیزی

که خوشحالم کرد شنیدن زبان فارسی بود از زبان انسانهایی با رنگهای متفاوت . درست است که

 هجاها را اینور و آنور می گفتند. درست است که گاهی تکه ای از کلامشان را نمی فهمیدم. درست

است بعضی ضمه را می پسندیدند و بعضی کسره را . اما همه ی این مردم به خصوص جوانانشان

فارسی را روان حرف می زدند گیرم به رنگ و بوی خودشان . خوشحال شدم که می توانم با همه شان

حرف بزنم و حرفهایشان را بشنوم .زبان فارسی چقدر زیباست . چقدر مهم است . فکر کردم باید بهتر 

بیاموزمش . سفر چیز خوبی است . چیز خوبی است . خوب است . است .

پی نوشت : و خلیج فارس آنقدر زیبا بود که مثل منگول ها پنج دقیقه ای ماتش بودم با دهان باز .