منتظرت می مانم تا سال دیگر.
و پاییزش هم تابستان . پس من اگر تمام سال را اینجا بمانم دوفصل را بیشتر نمی بینم ،سه تابستان و
یک بهار . گاهی یکی از تابستان ها کمی خودش را بزک می کند تا شبیه بهار شود و آن دیگری خودش
را به بی حالی می زند تا شباهت اندکی به پاییز بگیرد. دیگردستشان برای من رو شده است .و اما از
زمستان خبری نیست و اینجاست که وقتی تو پا به پا می کنی و دلت لک زده برای دیدن بهار و شکوفه
های زرد آلو و گیلاس ،من می میرم برای دیدن ابرهای تیره و پربارو بارش های منظم و بی انتها و مدام
به یاد گندم ها و ذرت ها و بوته های گوجه فرنگی هستم که تشنه اند. خب ،چه می شود کرد هر کس
آنچه ندارد را می خواهد و من در روزهای آخر اسفنددلم باران می خواهد . بارانهای زمستانی . اما تو هم
مرا فراموش نکن.شکوفه هایت را برایم نگه دار و گیلاس هاو زرد آلوهایت را برایم بفرست و گوجه سبزها
را یادت نرود . من هم گندمهای سبز را برایت شانه می کنم تابلند و طلایی شوند . خرما ها را مثل
هرسال برایت گرم نگه می دارم تا خوب برسند و گوجه فرنگی های سرخ و خپل را فراموش نمی کنم و
خوب خوب می دانم تنها چیزی که از پس گذر این فصل های کم و بیش یکسان برایمان می ماند دوستی
من و توست . منتظرت می مانم تا سال دیگر.
مهدی ربی- اهواز - ۲۹اسفند ۸۷
مهدی ربی