مثل یک سرباز

از سفر آخر که آمدم اتاق را آب و جارویی کردم و نشستم پای کار . در دفتر چه ام نوشتم مثل یک سرباز .

باید مثل یک سرباز بود آن هم در دوران آموزشی و نه در ساعات معمولی خدمتش . برای کار باید منظم

بود و قوی و سالم .آن وقت است که پالس های مثبت سرازیر می شوند . گره داستانهای ناتمام باز

می شود . قلمت روان می شود و ذهنت مثل گنجشکی نا آرام خلاقیت را در هوا شکار می کند .

می دوم و نوشابه ی گاز دار نمی خورم و سیگار.... تا آنجایی که می توانم مقاومت می کنم . البته

«چیزهایی هست که مزه می دهد » و من آنها را رد نمی کنم . شاید پافشاری و کسب اصالت و

عملگرایی رابطه نزدیکی به هم دارند . بگذریم ....

 چند رمان و مجمو عه داستان در این یک ماه خوانده ام و دو کار بلند نوشته ام که در باره اشان خواهم 

نوشت . اهواز در ظهر ها به ۶۵درجه سانتی گراد می رسد و ما هنوز زنده ایم و این عجیب است .

دوستی قول داده است آخر هفته برای شنا به رود وحشی و پر آبی در شمال استان ببردمان . 

باید مثل یک سرباز بود منظم و پر کار و سالم و قوی .

خسرو شکیبایی

چه بگویم .چه بگویم . ... من با هامون بزرگ شدم . شاید ده باری فیلم را دیده ام . چه بگویم ...

ضربه ی وحشتناک. درست زمانی که فکرش را نمی کنی. من سنگ دل تر از این حرفها هستم .

ولی نمی دانم چرا این روزها به او که فکر می کنم ناگهان چیزی راه گلویم را می بندد. چه بگویم ..

خسروی نازنین رفت . رفت . اصلن حال نوشتن را هم ندارم ....رفت ...خسرو ....هامون ....خدایا....

من دلم سخت گرفته ست .... تف ...لعنت ....چه کنم ؟چه کنم؟ دوستت دارم خسرو خان .......

دوستت دارم رفیق....باورندارم .... سخت .... برو ... خوش بگذره.....

چند ساعت است که از تهران رسیده ام . خسته ام . چشمانم درد می کند . ولی باید می نوشتم ....